خیلی وقتها پدر و مادر خود را به پیروی از تفکرات سنتی و کهنه متهم می کرد و حتی دین و اعتقادات آنها را زیر سؤال می برد و بعضا آنها را خرافه پرست و کوته فکر خطاب می کرد و دائما به آنها گوشزد می کرد که شما از اسلام و مسلمانی تنها خواندن نماز، گرفتن روزه، و رفتن به مجالس عزاداری و روضه را فهمیده اید، درحالیکه اسلام چیزی غیر از اینهاست.
همیشه مادر خود را متهم می کرد به اینکه ابدا معنای واقعی زندگی را درک نکرده است، چراکه اگر درک می کرد هیچگاه به رفت و روب خانه، شستن ظرفها و مرتب کردن باغچه کوچک حیاط نمی پرداخت، بلکه وقت خود را صرف مسائل مهمتری می کرد.
او همچنین شغل پدر خود را بیگاری می پنداشت و رفت و آمد منظم او را به محل کار، برابر با از دست دادن آزادی می دانست و معتقد بود که فرد آزاده نباید درگیر مقررات بی ارزش اداری باشد و اصولا کار اداری را نوعی بردگی تلقی می کرد.
دیگر کارش به جایی رسیده بود که به همه چیز و همه کس فخر می فروخت و به دنبال این بود تا به هر نحوی که شده نظرات و ایده های خود را به نام پیشنهادهایی از جانب یک فرد روشنفکر به دیگران بقبولاند.
او در پیله ای از جنس غرور که برای خودش تنیده بود، محاصره شده بود و بیرون آمدن از آن هم آنچنان کار ساده ای به نظر نمی آمد.
تا اینکه مدتی بعد، پدر و مادر او به طور ناخواسته مجبور شدند برای سفری یک ماهه به شهری دیگر، او را ترک کنند.
روزهای اول تا آغاز هفته دوم آنچنان سخت بر او نگذشت، اما از هفته دوم به بعد زندگی روی بد خود را به او نشان داد، به گونه ای که حتی قادر به پختن غذای خود نیز نبود و همیشه چشم انتظار تماس عمه، دایی، خاله و عمو بود تا او را دعوت کنند.
هرچند که چندین بار موفق شد چتر خود را در خانه آنها باز کند، ولی بازهم یک ماه مدت زمان کمی نبود!
خانه دیگر مثل همیشه نبود و اوضاع نابسامانی داشت، لباس های کثیف که از در و دیوار خانه آویزان شده بود، اجاق گازی که روی آن پر از چوب کبریت های سوخته و آثار چربی غذاهای گوناگون دیده می شد، میز و صندلی هایی که قشر ضخیمی از خاک روی آنها را پوشانده بود و گلهای رنگارنگ و شاداب باغچه کوچکی که دیگر شادابی همیشه را نداشتند و از شدت بی آبی، روی خاک ترک خورده باغچه، پهن شده بودند.
آری، این همان جوانی است که روزی آنچنان سخن می گفت و فلسفه و منطق می بافت که گویی یک تنه می تواند دنیایی را به پیش ببرد. اما زهی خیال باطل که این جوان توانایی اداره کردن خودش را هم ندارد. بلکه هر چه دارد از صدقه سر پدر و مادر دلسوزی است که خودشان را وقف او کرده اند.
او نمی دانست که اگر پدری نمی بود تا دست رنج خودش را خرج او کند، مادری که غذایی برای او بپزد، لباسی برای او بشوید، اتاقش را تمیز و مرتب کند، باغچه کوچک حیاط را برای لذت بردن او گل آرایی کند و از همه مهمتر دعای خیری که بدرقه راه او کنند، شاید و ضعیتی به مراتب بدتر از این می داشت.
و اگه پدری نبود و مادری اونم نبود . و چه لذت بخش است اینجا نبودن . بودنی که از جبر است .
امروز هم ...
تجربه ی دور از پدر مادر بودن واسه همه لازمه...
منی که اینقدر همیشه عاشقشون بودم تازه وقتی ازم دور شدن تونستم نصفه نیمه قدرشون رو بدونم...
سلام
درود بر تورج دوست ایرانی
سلام و ممنون از ابراز لطفتان
از این دست روشنفکرها زیاد شده
ممنون بابت لینک
حوصله شلوغ شدن وبلاگم و ندارم
ببخشید
روشنفکری هم سر خلوت و وقت آزاد میخواد
تورج جان سلام
به مطلب حالبی اشاره کرده ای . متاسفانه بعضی ها روشنفکری را در فلسفه بافی و آرمانگرائی میدانند و انطباقی با واقعیات جامعه ندارند .
از اینکه به من سر زدی ممنونم .