!

!

روشنفکر کاذب !!!

خیلی وقتها پدر و مادر خود را به پیروی از تفکرات سنتی و کهنه متهم می کرد و حتی دین و اعتقادات آنها را زیر سؤال می برد و بعضا آنها را خرافه پرست و کوته فکر خطاب می کرد و دائما به آنها گوشزد می کرد که شما از اسلام و مسلمانی تنها خواندن نماز، گرفتن روزه، و رفتن به مجالس عزاداری و روضه را فهمیده اید، درحالیکه اسلام چیزی غیر از اینهاست.

همیشه مادر خود را متهم می کرد به اینکه ابدا معنای واقعی زندگی را درک نکرده است، چراکه اگر درک می کرد هیچگاه به رفت و روب خانه، شستن ظرفها و مرتب کردن باغچه کوچک حیاط نمی پرداخت، بلکه وقت خود را صرف مسائل مهمتری می کرد.

او همچنین شغل پدر خود را بیگاری می پنداشت و رفت و آمد منظم او را به محل کار، برابر با از دست دادن آزادی می دانست و معتقد بود که فرد آزاده نباید درگیر مقررات بی ارزش اداری باشد و اصولا کار اداری را نوعی بردگی تلقی می کرد.

دیگر کارش به جایی رسیده بود که به همه چیز و همه کس فخر می فروخت و به دنبال این بود تا به هر نحوی که شده نظرات و ایده های خود را به نام پیشنهادهایی از جانب یک فرد روشنفکر به دیگران بقبولاند.

او در پیله ای از جنس غرور که برای خودش تنیده بود، محاصره شده بود و بیرون آمدن از آن هم آنچنان کار ساده ای به نظر نمی آمد.

تا اینکه مدتی بعد، پدر و مادر او به طور ناخواسته مجبور شدند برای سفری یک ماهه به شهری دیگر، او را ترک کنند.

روزهای اول تا آغاز هفته دوم آنچنان سخت بر او نگذشت، اما از هفته دوم به بعد زندگی روی بد خود را به او نشان داد، به گونه ای که حتی قادر به پختن غذای خود نیز نبود و همیشه چشم انتظار تماس عمه، دایی، خاله و عمو بود تا او را دعوت کنند.

هرچند که چندین بار موفق شد چتر خود را در خانه آنها باز کند، ولی بازهم یک ماه مدت زمان کمی نبود!

خانه دیگر مثل همیشه نبود و اوضاع نابسامانی داشت، لباس های کثیف که از در و دیوار خانه آویزان شده بود، اجاق گازی که روی آن پر از چوب کبریت های سوخته و آثار چربی غذاهای گوناگون دیده می شد، میز و صندلی هایی که قشر ضخیمی از خاک روی آنها را پوشانده بود و گلهای رنگارنگ و شاداب باغچه کوچکی که دیگر شادابی همیشه را نداشتند و از شدت بی آبی، روی خاک ترک خورده باغچه، پهن شده بودند.

آری، این همان جوانی است که روزی آنچنان سخن می گفت و فلسفه و منطق می بافت که گویی یک تنه می تواند دنیایی را به پیش ببرد. اما زهی خیال باطل که این جوان توانایی اداره کردن خودش را هم ندارد. بلکه هر چه دارد از صدقه سر پدر و مادر دلسوزی است که خودشان را وقف او کرده اند.

او نمی دانست که اگر پدری نمی بود تا دست رنج خودش را خرج او کند، مادری که غذایی برای او بپزد، لباسی برای او بشوید، اتاقش را تمیز و مرتب کند، باغچه کوچک حیاط را برای لذت بردن او گل آرایی کند و از همه مهمتر دعای خیری که بدرقه راه او کنند، شاید و ضعیتی به مراتب بدتر از این می داشت.

از حالا تا لحظه مرگت رو مرور کن !!!

شاید گاهی پیش اومده که چشماتو ببندی و برای لحظاتی از این دنیا دل بکنی و فکرت رو پرواز بدی به هر کجا که دوست داری و از این لحظات لذت ببری.

شاید گاهی پیش اومده که ساعت ها خیره خیره به یک نقطه ، پا به یک دنیای دیگه بذاری، دنیایی  پر از سوال ، پر از چرا ، چطور ، کی ، کجا ، آیا ،... .

شاید هجوم این سوالات گیجت کرده باشه . نمیدونم خواستی براشون جوابی پیدا کنی یا ترجیح دادی خیلی ساده از کنارشون رد بشی ؟! انتخاب با خودت . هیچ کس به تو خرده نمی گیره که چرا رد شدی ، مکث نکردی ، چرا فرار کردی. هیچ کس این حق رو از تو نمی گیره . تو آزادی انتخاب کنی . رفتن ، یا موندن و دست و پنجه نرم کردن با این سوالات .

این تمرین فقط برای کسی که می ایسته ، مکث میکنه و ترجیح می ده اونها رو بی جواب نذاره.

 

چشمات رو ببند و به مرگ فکر کن . قراره یک روز اتفاق بیافته . تصور کن همه چیز به تو واگذار شده . این که کی ، کجا و چطور بمیری. انتخاب کن.

.

.

.

 نمیدونم چقدر به خودت فرصت زندگی میدی؟!  یک دقیقه ، یک ساعت ، یک ماه ، یک سال ، شاید هم یک قرن . در این مدت چطور زندگی میکنی؟

مرور کن ، همه ی لحظات رو ، از همین حالا تا بمیری . این لحظات چگونه خواهد بود؟ ( یادت نره که انتخاب با خودت )

.

.

.

 از این دنیا بیا بیرون . ما در دنیایی بودیم که همه چیز به ما سپرده شده بود و ما انتخاب می کردیم.

.

.

.

باز هم چشمات رو ببند . این بار می ریم به دنیایی که انتخاب ها از ما سلب شده و همه چیز به ما تحمیل می شه .

.

.

روپوش سفید پوشیده ، رو یه صندلی  روبروت نشسته . داره یه سری کاغذ رو مدام این رو و اون رو می کنه. ترجیح میده تو چشمات نگاه نکنه . سکوتش طولانی شده . از این که چیزی نمی گه خسته شدی . تا میای اعتراض کنی که حرف بزنه ...

- متاسفانه ... بیماری شما قابل درمان نیست . طی مدت زمان نه چندان طولانی ، از پا درتون میاره ، اما می تونیم...

حرفش رو قطع می کنی . میخوای بدونی تا کی دووم میاری .

ترجیح میده دیرتر به این سوال جواب بده ، تا میاد حرفش رو پی بگیره ، باز می پرسی : تا کی زنده هستم؟

سرش رو می اندازه پایین و آهسته می گه : دو تا سه ماه آینده .

.

.

.

 

الان تو میدونی کی و چطور می میری .اما هنوز یک انتخاب برات مونده . این که چطور زندگی کنی . طی این دو ، سه ماه چطور زندگی می کنی؟

باز هم مرور کن . از حالا تا لحظه ی مرگت رو.   

 

                                                                                    نویسنده : سولماز

ایستگاه اتوبوس

1- ایستگاه اتوبوس تمیز و مرتب است.

2- اتوبوسی وارد ایستگاه می شود.

3- راننده در را باز می کند.

4- پسر جوانی که کف اتوبوس نشسته از این موقعیت استفاده کرده ٫ مشتی آشغال تخمه را بیرون می ریزد.

5- در بسته می شود و اتوبوس ایستگاه را ترک می کند.

6- ایستگاه دیگر تمیز و مرتب نیست.

سرآغاز

فکر کنم این جمله از دکتر شریعتی برای شروع کار خوب باشه : 

 

اگر تنهاترین تنها شوم 

  

                            باز هم خـــــــــــــــــدا هست 

 

 

نظر شما چیه؟!