!

!

تعدادی از سوالات لو رفته کنکور سال ۸۸ گروه هنر!!

۱- فیلم سینمایی اخراجی ها ۲ با چه هدفی ساخته شد؟ 

الف) خدمت به سینمای کشور 

ب)خدمت به صنف پفک و چیپس فروش ها

ب) احیاء فرهنگ فردینیسم!

ج) هیچکدام

 

۲- مسعود ده نمکی برای ساختن فیلم اخراجی ها ۲ چقدر زحمت کشید؟! 

الف)ایـــــــــــــــــنقدر 

ب)ایـــــــــــــــــــــــــنقدر 

ج) ایـــــــــــــــــــــــــــــــنقدر

د) ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنقدر

 

۳- هدف از نوشتن جمله «این داستان ادامه دارد...» در پایان فیلم سینمایی اخراجی ها ۲ چه بود؟! 

الف) خوشحال کردن مردم

ب) ایجاد اشتغال دوباره برای عوامل فیلم

ج) جهت خالی نبودن عریضه 

د) همه موارد بالا 

 

۴- با توجه به فروش بالای فیلم سینمایی اخراجی ها ۲ چرا این فیلم در جشنواره سیمرغ خوش ندرخشید؟! 

الف) چونکه سطح شعور داوران از دیدگاه آقای ده نمکی در حد جلبک سبز-آبی بوده

ب) چونکه این فیلم در سطح هالی وود ساخته شده بود و داوران داخلی قادر به درک این موضوع نبودند!

ج) چونکه داوران جشنواره اصلاح طلب بودند

د) چونکه!

دستمال کاغذی

درست چند متر جلوتر از من در حال قدم زدنه، دستشو می بره سمت جیبش و یک دستمال کاغذی بیرون میاره، دستمال و از هم باز می کنه و  می بره سمت دماغش، بعدش هم...

.

.

.

تا اینجاش که چیز خاصی نداشت، اما مشکل از اینجا به بعد شروع شد که فرد خاطی بعد از انجام عملیات پاکسازی!! و با کمال بی شرمی دستمال و پرت کرد یک گوشه خیابون زبون بسته!!!

.

.

.

همین کارش بود که اعصابم و در حد فوتبال جزیره  خط خطی کرد!!

.

.

.

اما چه فایده که از کنار این قضیه مثل آب خوردن گذشتم و لام تا کام حرفی نزدم و تذکری به دخترک ندادم!!!!

.

.

.

شاید به خاط اینکه دختر بود این کارو نکردم!! شاید.

.

.

.

ولی در مجموع این اتفاق هرچی که نداشت یک نکته اخلاقی واسم داشت، اونم اینکه احساس کردم خیلی خیلی ضعیفم!!*

*از اینکه مثل نوشته های قدیمی نتیجه اخلاقیو تو متن ذکر کردم عرذ خواهی می کنم!!

اینو اول از همه بذارین پای بی تجربگی، بعدشم بی حوصلگی نویسنده!!

در نومیدی بسی امید است!

تو خونه نشستی و از تنهایی به عالم و آدم بدو بیراه میگی! دلت می خواد سرتو بزنی تو دیوار!! همچین که مغزت یه تکون اساسی بخوره، بلکم حال و هوات عوض شه!!

.

.

.

اما انگار نه انگار، هیچ فایده ای نداره!

.

.

.

جندین ساعت به همین منوال می گذره که یهوووو ....

یه دوست صمیمی بهت اس ( همون اس ام اس) میده!

.

.

.

درست اینجاست که کلا کن فیکن میشی...!!!

.

.

.

همینطور که داری اس بازی می کنی می بینی یکی زنگ درو زد! میری درو باز می کنی می بینی همون کسی که دوست داری باهاش دمخور باشی پشت دره!!

دیگه واقعا نمی دونی چیکار باید بکنی، بال در آوردی اساسی !!

اصلا فکرشو نمی کردی تو جیک ثانیه حال و هوات از این رو به اون رو بشه!!

.

.

.

من که تو این شرایط فقط خندم میگیره !! شمارو نمی دونم!!؟

روشنفکر کاذب !!!

خیلی وقتها پدر و مادر خود را به پیروی از تفکرات سنتی و کهنه متهم می کرد و حتی دین و اعتقادات آنها را زیر سؤال می برد و بعضا آنها را خرافه پرست و کوته فکر خطاب می کرد و دائما به آنها گوشزد می کرد که شما از اسلام و مسلمانی تنها خواندن نماز، گرفتن روزه، و رفتن به مجالس عزاداری و روضه را فهمیده اید، درحالیکه اسلام چیزی غیر از اینهاست.

همیشه مادر خود را متهم می کرد به اینکه ابدا معنای واقعی زندگی را درک نکرده است، چراکه اگر درک می کرد هیچگاه به رفت و روب خانه، شستن ظرفها و مرتب کردن باغچه کوچک حیاط نمی پرداخت، بلکه وقت خود را صرف مسائل مهمتری می کرد.

او همچنین شغل پدر خود را بیگاری می پنداشت و رفت و آمد منظم او را به محل کار، برابر با از دست دادن آزادی می دانست و معتقد بود که فرد آزاده نباید درگیر مقررات بی ارزش اداری باشد و اصولا کار اداری را نوعی بردگی تلقی می کرد.

دیگر کارش به جایی رسیده بود که به همه چیز و همه کس فخر می فروخت و به دنبال این بود تا به هر نحوی که شده نظرات و ایده های خود را به نام پیشنهادهایی از جانب یک فرد روشنفکر به دیگران بقبولاند.

او در پیله ای از جنس غرور که برای خودش تنیده بود، محاصره شده بود و بیرون آمدن از آن هم آنچنان کار ساده ای به نظر نمی آمد.

تا اینکه مدتی بعد، پدر و مادر او به طور ناخواسته مجبور شدند برای سفری یک ماهه به شهری دیگر، او را ترک کنند.

روزهای اول تا آغاز هفته دوم آنچنان سخت بر او نگذشت، اما از هفته دوم به بعد زندگی روی بد خود را به او نشان داد، به گونه ای که حتی قادر به پختن غذای خود نیز نبود و همیشه چشم انتظار تماس عمه، دایی، خاله و عمو بود تا او را دعوت کنند.

هرچند که چندین بار موفق شد چتر خود را در خانه آنها باز کند، ولی بازهم یک ماه مدت زمان کمی نبود!

خانه دیگر مثل همیشه نبود و اوضاع نابسامانی داشت، لباس های کثیف که از در و دیوار خانه آویزان شده بود، اجاق گازی که روی آن پر از چوب کبریت های سوخته و آثار چربی غذاهای گوناگون دیده می شد، میز و صندلی هایی که قشر ضخیمی از خاک روی آنها را پوشانده بود و گلهای رنگارنگ و شاداب باغچه کوچکی که دیگر شادابی همیشه را نداشتند و از شدت بی آبی، روی خاک ترک خورده باغچه، پهن شده بودند.

آری، این همان جوانی است که روزی آنچنان سخن می گفت و فلسفه و منطق می بافت که گویی یک تنه می تواند دنیایی را به پیش ببرد. اما زهی خیال باطل که این جوان توانایی اداره کردن خودش را هم ندارد. بلکه هر چه دارد از صدقه سر پدر و مادر دلسوزی است که خودشان را وقف او کرده اند.

او نمی دانست که اگر پدری نمی بود تا دست رنج خودش را خرج او کند، مادری که غذایی برای او بپزد، لباسی برای او بشوید، اتاقش را تمیز و مرتب کند، باغچه کوچک حیاط را برای لذت بردن او گل آرایی کند و از همه مهمتر دعای خیری که بدرقه راه او کنند، شاید و ضعیتی به مراتب بدتر از این می داشت.